کنایه از رقاص باشد. (برهان) (آنندراج). رقاص. (ناظم الاطباء). بازیگر: در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام. خاقانی. ، کنایه از مردم سیاحت کننده باشد. (برهان). کنایه از سیاح. (آنندراج). سیاح و سیاحت کننده و مسافر. (ناظم الاطباء)
کنایه از رقاص باشد. (برهان) (آنندراج). رقاص. (ناظم الاطباء). بازیگر: در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام. خاقانی. ، کنایه از مردم سیاحت کننده باشد. (برهان). کنایه از سیاح. (آنندراج). سیاح و سیاحت کننده و مسافر. (ناظم الاطباء)
مانند چرخ. چرخ مانند. چرخ وش. آنچه همچون چرخ حرکت دوری کند. شبیه به چرخ در حرکت و گردش. دوار مثل چرخ: درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن ترت باید کرد کارا. رودکی (از فرهنگ اسدی). ، آسمان وار. فلک وار. سپهرمانند. رجوع به چرخ و چرخ وش شود
مانند چرخ. چرخ مانند. چرخ وش. آنچه همچون چرخ حرکت دوری کند. شبیه به چرخ در حرکت و گردش. دوار مثل چرخ: درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن ترت باید کرد کارا. رودکی (از فرهنگ اسدی). ، آسمان وار. فلک وار. سپهرمانند. رجوع به چرخ و چرخ وش شود
صاحب تدبیر. مدبر. آنکه در کارها تدبیر و تأمل کند. کسی که بحیلت و تدبیر و تفکر کارها را بسامان رساند: صیرفی، مرد محتال و چاره گر و تصرف کننده در کارها. (منتهی الارب) : که دانست کاین چاره گر مرد سند سپاه آرد از چین و سقلاب و هند. فردوسی. شوم زو بپرسم بگوید مگر ز چاره چه کرده ست آن چاره گر. فردوسی. سر ماهرا کار شد ساخته وز آن چاره گر گشت پرداخته. فردوسی. زن چاره گر زود بردش نماز چنین گفت کای شاه گردنفراز. فردوسی. چنین گفت با چاره گر کدخدای کزو آرزوها نیاید بجای. فردوسی. بدادش بدان دایۀ چاره گر یکی دست جامه بدان مژده بر. فردوسی. که او پیل جنگی و چاره گر است فراوان بگرد اندرش لشکر است. فردوسی. از ایران بیامد یکی چاره گر بفرمان دادار بسته کمر. فردوسی. ز درگه یکی چاره گر برگزید سخنگوی و دانا چنان چون سزید. فردوسی. کردار بود چاره گر کار بزرگان کردار چنین باشد و او عاشق کردار. فرخی. وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم. منوچهری. که داند گفت چون بد شادی ویس زمرد چاره گر آزادی ویس. فخرالدین اسعد (ویس و رامین) در همه کاری آن هنرپیشه چاره گر بود و چابک اندیشه. نظامی. نجات آخرت را چاره گر باش در این منزل ز رفتن باخبر باش. نظامی. ، معالج. علاج کننده. آنکه علاج بیماری ودرمان درد کند. کسی که ناتوانان و دردمندان را علاج کند و بفریاد رسد: سپهبد سوی آسمان کرد سر که ای دادگر داور چاره گر. فردوسی. ترا دیدم اندر جهان چاره گر تو بندی بفریاد هر کس کمر. فردوسی. بدین کار اگر تو نبندی کمر نبینم به گیتی دگر چاره گر. فردوسی. نیامد ز بیژن به ایران خبر نیایش نخواهدبدن چاره گر. فردوسی. بنزدیک خاتون شد آن چاره گر تبه دید بیمار او را جگر. فردوسی. ره آموز و روزی ده و چاره گر بوداین شه بی پدر را پدر. اسدی. چنین گفت چون مدت آمد بسر نشاید شدن مرگ را چاره گر. نظامی. مونس غمخواره غم دی بود چاره گر می زده هم می بود. نظامی. یار اگر چاره گر عاشق بیچاره شود کی از این غم سر خود گیردو آواره شود کمال خجندی (از آنندراج). بیمار بی طبیب چو چشم توام، که نیست آن قوتم که منت هر چاره گر کشم. ابوطالب کلیم (از آنندراج). بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست. محسن تأثیر (ازآنندراج). ، محیل. حیله گر. مکار. فسونگر. نیرنگ باز. فریبکار: نهانی ز سودابۀ چاره گر همی بود پیچان و خسته جگر. فردوسی. سخن چین و بیدانش و چاره گر نباید که یابند پیشت گذر. فردوسی. ز ما ایمنی خواه و چاره مساز که بر چاره گر کار گردد دراز. فردوسی. همیزد بر او تیغ تا پاره گشت چنان چاره گرمرغ بیچاره گشت. فردوسی. بداندیش گردد پدر بر پسر پسر همچنین بر پدر چاره گر. فردوسی. زن چاره گر بستد آن نامه را شنیدآن سخنهای خودکامه را. فردوسی. به گه معرکه ار شیر بود دشمن تو همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش. سوزنی. اگر شوی به دها حیله ور تر از دراج و گر شوی به ذکا چاره گرتر از روباه. عبدالواسع جبلی. شاه چون دید پیچ پیچی او چاره گر شد ز بد بسیچی او. نظامی. زین چاره گران بادپیمای در کار فلک کرا رسدپای. نظامی. دورنگی در اندیشه تاب آورد سر چاره گر زیر خواب آورد. نظامی. من بیچاره می نیارم گفت آنچه زین چرخ چاره گر دارم. اسماعیل باخرزی. زلفت هزار دل بیکی تار مو ببست راه هزار چاره گر از چار سو ببست. حافظ
صاحب تدبیر. مدبر. آنکه در کارها تدبیر و تأمل کند. کسی که بحیلت و تدبیر و تفکر کارها را بسامان رساند: صیرفی، مرد محتال و چاره گر و تصرف کننده در کارها. (منتهی الارب) : که دانست کاین چاره گر مرد سند سپاه آرد از چین و سقلاب و هند. فردوسی. شوم زو بپرسم بگوید مگر ز چاره چه کرده ست آن چاره گر. فردوسی. سر ماهرا کار شد ساخته وز آن چاره گر گشت پرداخته. فردوسی. زن چاره گر زود بردش نماز چنین گفت کای شاه گردنفراز. فردوسی. چنین گفت با چاره گر کدخدای کزو آرزوها نیاید بجای. فردوسی. بدادش بدان دایۀ چاره گر یکی دست جامه بدان مژده بر. فردوسی. که او پیل جنگی و چاره گر است فراوان بگرد اندرش لشکر است. فردوسی. از ایران بیامد یکی چاره گر بفرمان دادار بسته کمر. فردوسی. ز درگه یکی چاره گر برگزید سخنگوی و دانا چنان چون سزید. فردوسی. کردار بود چاره گر کار بزرگان کردار چنین باشد و او عاشق کردار. فرخی. وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم. منوچهری. که داند گفت چون بد شادی ویس زمرد چاره گر آزادی ویس. فخرالدین اسعد (ویس و رامین) در همه کاری آن هنرپیشه چاره گر بود و چابک اندیشه. نظامی. نجات آخرت را چاره گر باش در این منزل ز رفتن باخبر باش. نظامی. ، معالج. علاج کننده. آنکه علاج بیماری ودرمان درد کند. کسی که ناتوانان و دردمندان را علاج کند و بفریاد رسد: سپهبد سوی آسمان کرد سر که ای دادگر داور چاره گر. فردوسی. ترا دیدم اندر جهان چاره گر تو بندی بفریاد هر کس کمر. فردوسی. بدین کار اگر تو نبندی کمر نبینم به گیتی دگر چاره گر. فردوسی. نیامد ز بیژن به ایران خبر نیایش نخواهدبدن چاره گر. فردوسی. بنزدیک خاتون شد آن چاره گر تبه دید بیمار او را جگر. فردوسی. ره آموز و روزی ده و چاره گر بوداین شه بی پدر را پدر. اسدی. چنین گفت چون مدت آمد بسر نشاید شدن مرگ را چاره گر. نظامی. مونس غمخواره غم دی بود چاره گر می زده هم می بود. نظامی. یار اگر چاره گر عاشق بیچاره شود کی از این غم سر خود گیردو آواره شود کمال خجندی (از آنندراج). بیمار بی طبیب چو چشم توام، که نیست آن قوتم که منت هر چاره گر کشم. ابوطالب کلیم (از آنندراج). بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست. محسن تأثیر (ازآنندراج). ، محیل. حیله گر. مکار. فسونگر. نیرنگ باز. فریبکار: نهانی ز سودابۀ چاره گر همی بود پیچان و خسته جگر. فردوسی. سخن چین و بیدانش و چاره گر نباید که یابند پیشت گذر. فردوسی. ز ما ایمنی خواه و چاره مساز که بر چاره گر کار گردد دراز. فردوسی. همیزد بر او تیغ تا پاره گشت چنان چاره گرمرغ بیچاره گشت. فردوسی. بداندیش گردد پدر بر پسر پسر همچنین بر پدر چاره گر. فردوسی. زن چاره گر بستد آن نامه را شنیدآن سخنهای خودکامه را. فردوسی. به گه معرکه ار شیر بود دشمن تو همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش. سوزنی. اگر شوی به دها حیله ور تر از دراج و گر شوی به ذکا چاره گرتر از روباه. عبدالواسع جبلی. شاه چون دید پیچ پیچی او چاره گر شد ز بد بسیچی او. نظامی. زین چاره گران بادپیمای در کار فلک کرا رسدپای. نظامی. دورنگی در اندیشه تاب آورد سر چاره گر زیر خواب آورد. نظامی. من بیچاره می نیارم گفت آنچه زین چرخ چاره گر دارم. اسماعیل باخرزی. زلفت هزار دل بیکی تار مو ببست راه هزار چاره گر از چار سو ببست. حافظ
زره ساز و کسی که زره می سازد. (ناظم الاطباء). معروف. (آنندراج). زراد. دراع. سراد. زره باف. آن که زره سازد. نساج. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : باد زره گر شده ست آب مسلسل زره ابر شده خیمه دوز باغ مسلسل خیم. منوچهری (یادداشت ایضاً). از زره گر، زره طلب نه جوال. سنائی (ایضاً). ای زلف یار من زرهی یا زره گری یا پیش تیر غمزۀ دلبر زره دری. ادیب صابر (ایضاً). در ملک دشمن از تف قهر تو آب تیغ ز انگشتهای دست زره گر فروچکد. طالب آملی (آنندراج). رجوع به زره و دیگر ترکیبهای آن شود
زره ساز و کسی که زره می سازد. (ناظم الاطباء). معروف. (آنندراج). زراد. دراع. سراد. زره باف. آن که زره سازد. نساج. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : باد زره گر شده ست آب مسلسل زره ابر شده خیمه دوز باغ مسلسل خیم. منوچهری (یادداشت ایضاً). از زره گر، زره طلب نه جوال. سنائی (ایضاً). ای زلف یار من زرهی یا زره گری یا پیش تیر غمزۀ دلبر زره دری. ادیب صابر (ایضاً). در ملک دشمن از تف قهر تو آب تیغ ز انگشتهای دست زره گر فروچکد. طالب آملی (آنندراج). رجوع به زره و دیگر ترکیبهای آن شود
گل سرخ. سوری: چو سرکفته شد غنچۀ سرخ گل جهان جامه پوشیدهمرنگ مل. عنصری. هر باز بزیر چنگ ماغی دارد هر سرخ گل از بید جناغی دارد. منوچهری. نور مه از خار کند سرخ گل قرص خور از سنگ کند بهرمان. خاقانی. سمن ساقی و نرگس جام در دست بنفشه در خمار و سرخ گل مست. نظامی. رخی چون سرخ گل بر سرو آزاد دو نرگس مست و عالم رفته از یاد. نظامی. به عشق روی تو روزی که از جهان بروم ز تربتم بدمد سرخ گل بجای گیاه. حافظ. بلبل بیدل تو عمر خواه که آخر باغ شود سبز و سرخ گل بدر آید. حافظ
گل سرخ. سوری: چو سرکفته شد غنچۀ سرخ گل جهان جامه پوشیدهمرنگ مل. عنصری. هر باز بزیر چنگ ماغی دارد هر سرخ گل از بید جناغی دارد. منوچهری. نور مه از خار کند سرخ گل قرص خور از سنگ کند بهرمان. خاقانی. سمن ساقی و نرگس جام در دست بنفشه در خمار و سرخ گل مست. نظامی. رخی چون سرخ گل بر سرو آزاد دو نرگس مست و عالم رفته از یاد. نظامی. به عشق روی تو روزی که از جهان بروم ز تربتم بدمد سرخ گل بجای گیاه. حافظ. بلبل بیدل تو عمر خواه که آخر باغ شود سبز و سرخ گل بدر آید. حافظ
کنایه از چله و زه کمان باشد. (برهان). بمعنی زه کمان است. (انجمن آرا) (آنندراج). مرادف چرم کمان و چرم گوزن. (از آنندراج). چله و زه کمان. (ناظم الاطباء) : چو بر شاخ آهو کشد چرم گور بدوزد سر مور برپای مور. نظامی (از آنندراج). رجوع به چرم کمان و چرم گوزن شود
کنایه از چله و زه کمان باشد. (برهان). بمعنی زه کمان است. (انجمن آرا) (آنندراج). مرادف چرم کمان و چرم گوزن. (از آنندراج). چله و زه کمان. (ناظم الاطباء) : چو بر شاخ آهو کشد چرم گور بدوزد سر مور برپای مور. نظامی (از آنندراج). رجوع به چرم کمان و چرم گوزن شود
بر چرخ کشیدن تیغ وخنجر و ظروف نقره و مس و مانند آن. (آنندراج). تراشکاری. چرخکاری. تراش دادن فلزات و غیره: میکند گردش ایّام بدان راهبری میشود تیغ ستم را زفلک چرخگری. شفیغ اثر (از آنندراج). رجوع به چرخ گر و چرخکار و چرخکاری شود
بر چرخ کشیدن تیغ وخنجر و ظروف نقره و مس و مانند آن. (آنندراج). تراشکاری. چرخکاری. تراش دادن فلزات و غیره: میکند گردش ایّام بدان راهبری میشود تیغ ستم را زفلک چرخگری. شفیغ اثر (از آنندراج). رجوع به چرخ گر و چرخکار و چرخکاری شود
گردندۀ بر چرخ فلک. آسمان گرد. فلک گرد. آسمان نورد. فلک نورد: یکی دشت پیمای برنده راغ بدیدار و رفتار زاغ و نه زاغ که اندام و مه تازش و چرخ گرد زمین کوب و دریابر و رهنورد. اسدی
گردندۀ بر چرخ فلک. آسمان گرد. فلک گرد. آسمان نورد. فلک نورد: یکی دشت پیمای برنده راغ بدیدار و رفتار زاغ و نه زاغ که اندام و مه تازش و چرخ گرد زمین کوب و دریابر و رهنورد. اسدی
قابل پرستش معبود: گذر کردم زآب و شکر گفتم بسجده پیش یزدان گرو گر. (لبیبی) توضیح در این مورد بعضی فرهنگها بمعنی قاهر و قادر و غالب (صفات خدا) و برخی دیگر بمعنی مراد بخش نوشته اند (برهان) و صحیح نمی نماید، خدای تعالی (و آن بجای ترکیب توصیفی یزدان گرو گر یا خدای گرو گر است: فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی فردات چه فریاد رسد پیش گرو گر ک (ناصر خسرو)
قابل پرستش معبود: گذر کردم زآب و شکر گفتم بسجده پیش یزدان گرو گر. (لبیبی) توضیح در این مورد بعضی فرهنگها بمعنی قاهر و قادر و غالب (صفات خدا) و برخی دیگر بمعنی مراد بخش نوشته اند (برهان) و صحیح نمی نماید، خدای تعالی (و آن بجای ترکیب توصیفی یزدان گرو گر یا خدای گرو گر است: فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی فردات چه فریاد رسد پیش گرو گر ک (ناصر خسرو)